همه جا صحبت اوست
وین غم انگیز که او
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست
سخت تنها چو امید
که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها
در نوشتن تنها
و در اندیشیدن
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل
ماند از راه و دریغ
هر چه با ماندن او از ره ماند
یاد در جانش زهر
مزه در کامش گس
جاده ها درچشمش بن بسته
آسمان سنگی یک پارچه کور
در دلش گر طلب چیزی هست
دست او چیزی دیگر جوید
پای نافرمانش راهی دیگر پوید
متلاشی در خویش
و پرکنده نگاه همگان جمع در او
گر چو خاکستر پخشی است به راه
گنج آتش در اوست
نان از او آب از اوست
برکت خانه از اوست
همه روشنی بال فرو برده در اوست
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است
ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند
به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را
از شباهت هایش
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست
از لب خونینش
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است
دست بر دامنت او را مددی باید کرد
ای برادر به برافروختن کبریتی